داستان پریچهر از م.مودب پور
به دفتر خودم رفتم اما چهره گیرای فرگل از پیش چشمام محو نمی شد. نمی دونم چرا هی دلم می
خواست برم با این دختر حرف بزنم! یادم افتاد که طرز کار با تلفن مرکزی رو به او یاد ندادم از خدا خواسته
بلند شدم و به دفتر او رفتم.
من- فرگل خانم یادم رفت بهتون طرز کار با این تلفن رو یاد بدم. ببخشید من روی آشنایی قبلی شمارو
به اسم کوچیکتان صدا کردم البته جلوی دیگران حتما با نام خانوادگی شمارو صدا می کنم. اشکالی که
نداره؟ اینطوری کار بهتر پیش می ره. شما هم هرطوری که راحت هستید من رو صدا کنید.
خندید و گفت- پس من هم همین کارو می کنم.
طرز کار تلفن رو به او یاد دادم و به اتاق خودم برگشتم. خواستم مشغول کار بشم ولی نمی شد. عجب
بدبختی بود. اصلا حواسم جمع نمی شد!
به خودم نهیب زدم که خجالت بکش! چرا اینطوری شدی؟ ولی بازهم چهره مینیاتوری و ظریف فرگل منو
ول نمی کرد.
هر بار که نگاهش می کردم چیز زیباتری در چهره اش می دیدم. خلاصه هر طوری بود تا ساعت ۱ خودم
رو مشغول کردم. وقت ناهار بود . همه حدود ساعت ۱ دست از کار می کشیدند. بیورن رفتم و به فرگل
گفتم: فرگل خانم وقت ناهاره. سلف سرویس کارخونه شماره اش اونجا نوشته. زنگ بزنید براتون غذا
بیارن دفتر.
فرگل- خیلی ممنون خودم غذا اوردم.
به دفترم برگشتم. من چون تا ساعت ۲ بیشتر در کارخونه کار نمی کردم صبر می کردم تا ناهار رو تو
خونه بخورم. بعداز چند دقیقه فرگل در زد و وارد شد و پرسید: شما ناهار نمی خورید؟